|
نقطه وصل
پیرزن دم در خانهای مکث میکند. دور و برش را با تردید نگاه میکند. مطمئن نیست. ولی خسته و بیحوصله، با خودش میگوید، همین جا بود. با دودلی در میزند. بعد از مدتی پسرکی هشت ده ساله در را باز میکند. پیرزن نگاهی به پسرک میکند و باز دور و برش را نگاه میکند، میخواهد بگوید، مادر بزرگت خانه است، ولی یادش میآید که معزز ازدواج نکرده است. میگوید: منزلٍ ... مکث میکند، میپرسد، مادر بزرگت خانه است؟ من همکار مادر بزرگت بودم. پسرک میگوید: مادر بزرگم اینجا زندگی نمیکند. پیرزن روی پله جلوی خانه مینشیند. پسرک همانطور که نگاهش میکند، میپرسد، با کی کار داشتی؟ پیرزن میگوید: خانمٍ... نام فامیلش یادش نمیآید، ادامه میدهد، خانم معزز. پسرک اظهار بیاطلاعی میکند، یعنی کسی را با این نام نمیشناسد. پیرزن برای آنکه فرصتی به خودش بدهد، میگوید، قربان دستت پسرم، یک لیوان آب برایم میآوری؟ پسرک که میرود، پیرزن خانه و کوچه را یک بار دیگر به دقت وراتداز میکند. به خودش میگوید حالا خوبست چهرهاش یادم نرفته است. بعد از بازنشستگی ندیدمش. ولی خانهاش همین جا بود. شاید از اینجا رفته باشد. پسرک با لیوان آب برمیگردد. پیرزن لیوان را میگیرد ، میخواهد بگوید که همکار مادر بزرگش است، ولی از گفتنش صرفنظر میکند. کمی از آب را که میخورد، میپرسد، تازه به این خانه آمدهاید؟ پسرک جوابی نمیدهد، ولی نگاهی به دکان روبروی خانه، در انطرف خیابان میکند، اما کسی در آنجا دیده نمیشود. پیرزن میپرسد، مادرت خانه است؟ نه، رفته مسافرت. خوب، کی خانه است؟ کسی خانه نیست؟ پسرک باز سکوت میکند، نگاهی به دکان انطرف خیابان میکند، مکثی میکند، میخواهد در را ببندد و داخل خانه شود، که پیرزن لیوان را بالا میگیرد تا بقیه آب را بنوشد، همزمان پسرک لیوان را میبیند و دست میکند که لیوان را بگیرد، که لیوان از دست پیرزن رها میشود، میافتد و میشکند. پسرک گریه میکند، پیرزن اظهار تاسف میکند، از پسرک میخواهد که جارو بیاورد تا او خرده شیشهها را جمع کند. پیرزن ضمن جارو کردن خردههای لیوان، فکری به سرش میزند. میپرسد، عکسهاتان را کجا نگه میدارید؟ پسرک یاد آلبوم روی تاقچه میافتد و میگوید، توی البوم. میتوانی بیاوریش، میشود ببینمش؟ پسرک باز نگاهی به دکان آنطرف خیابان میکند، وقتی کسی را آنجا نمی¬بیند، داخل خانه میشود تا آلبوم را بیاورد. پیرزن به خودش میگوید، معزز نمیتواند مادر بزرگ این پسر باشد. بعد میخندد، از شیطنتی که ممکن است معزز کرده باشد، میخندد. سی سال با هم توی یک کارخانه کار میکردند، همیشه میگفت مجرد است. برای همین همه سر به سرش میگذاشتند. الان معلوم میشود که نوه هم دارد. پسرک که البوم را میآورد، پیرزن انرا از دستش میگیرد، تند تند ورق میزند. بعد رو میکند به پسرک و میگوید نام مادر بزرگت چیست؟ مهری. عکس مادر بزرگت را نشان بده ببینم. پسرک البوم را ورق میزند و عکسی را نشان میدهد. پیرزن میگوید آره، اینکه مهری است. عکسش اینجا چکار میکند؟ پسرک میگوید مادر بزرگم است. ولی من دنبال معزز میگردم. خانهاش همین جا بود. چند دفعه قبل از بازنشستگی آمدهبودم. پسرک میگوید ، ولی مادر بزرگم اینجا زندگی نمیکند. پیرزن میگوید، میدانم تو مهری را میگوئی، ولی من دنبال معزز هستم. و بعد میپرسد، مگر فلج نیست؟ پسرک میگوید، نه فلج نیست، راه میرود. پیرزن مثل آنکه از انکارش تعجب کرده باشد، به حرفش ادامه میدهد. زمان کودکی همسایه هم بودیم و با هم بازی میکردیم. آنزمان که باهم بازی میکردیم، فلج نبود. بعد یک بار که توی حمام دنبالش کردم، افتاد و ... دوستم است، هر سال، هر جور شده سری به او میزنم. بعد با هیجان از پسرک میپرسد، نکند ... مکثی میکند و میگوید، نام مادرت چی بود؟ میترا. اوه، بله. تو پسر میترا، دختر مهری هستی؟ بله. پیرزن میگوید: من در عروسی مادرت بودم. بعد البوم را ورق میزند، حالا عکس مادرت را نشان میدهم، پسرک تندتر از پیرزن البوم را ورق میزند و عکسی را نشان میدهد، و پیرزن تائید میکند. بعد البوم را ورق میزند و میگوید الان عکس پدرت را هم نشانت میدهم. پسرک میگوید که پدرش مرده است. پیرزن ضمن نگاهی به چهره پسرک عکسی قدیمی از مردی را انتخاب میکند و میگوید این عکس پدرت نیست؟ پسرک نگاهی به عکس میکند و میگوید مادرم گفت که پدرم مرده است. عکسی از او در البوم نیست. مادرم گفته ، وقتی من خیلی کوچک بودم، او مرد. پیرزن فکر میکند، بعد دوباره البوم را ورق میزند تا شاید عکس دیگری از ان مرد بیابد، که نمیبیند. بعد دوباره به همان عکس قبلی برمیگردد و دوباره سئوالش را تکرار میکند. پسرک چیزی نمیگوید و نگاهش را میکشاند به دکان آنطرف خیابان، ولی هنوز کسی را آنجا نمیبیند. پیرزن میپرسد، اصلا این مرد را میشناسی؟ اگر آشنای شما نیست، عکسش اینجا چه میکند؟ پسرک میگوید نمیدانم. ولی گاهی به خانه ما میآمد، وقتهائی که من با بچهها بازی میکردم. بعد دست دراز میکند که البوم را از دست پیرزن بگیرد. پیرزن هم مقاومتی نمیکند. پسرک، با البوم دردست، میخواهد وارد خانه شود که بقال دکان روبرو را میبیند و با صدای بلند صدایش میکند، حسین آقا، حسین آقا. مردی از دکان آنطرف خیابان، خندان و خوشحال به طرف آنها میآید. سلام مادر، چه خوب کردید آمدید. خیلی خوشحالم. داشتیم نگران میشدیم. پیرزن با ناباوری جواب سلام را میدهد. مرد ادامه میدهد، یک هفته منتظرتان بودیم. مادرش هفته قبل که داشت میرفت شماره تلفن شما را داد. هرمز خیلی تنهاست و بیتابی میکند. البته خانمم نگذاشت به او بد بگذرد. ولی مادر و مادربزرگ کجا و غریبه کجا؟ حالا اینجا خوب نیست. کمکتان میکنم تشریف بیاورید استراحتی بکنید، تا بعد هر وقت خواستید هرمز را ببرید، بگوئید تا من هم سفارشهای مادرش را انجام بدهم. پیرزن مانند آدمهای گنگ و خواب زده، سرگردان است، و با تعجب گاهی به او و گاهی به پسرک نگاه میکند. و بعد مثل آنکه چیزی از حرفهای مرد نشنیده، یا نفهمیده باشد، بلند میشود، سر پا میایستد، قدمی برمیدارد و میگوید خوب من باید بروم، حالا اگر... شما مگر مادربزرگ هرمز نیستید؟ پسرک، میگوید. نه. پیرزن میگوید، نه. من دوستش هستم. مرد میگوید، خودشان نیامدند؟ دوستشان را فرستادند. قابل پیشبینی بود، خوب اشکالی ندارد. میدانم که راه رفتن و سفر از شهرستان برایشان مشکل است. قرار است شما هرمز را ببرید؟ پسرک با اعتراض میگوید، ولی من او را نمیشناسم. مرد رو میکند به پسرک و میگوید، خوب من هم تا مطمئن نشوم که تو را نمیفرستم. پیرزن میگوید، کسی مرا پی چیزی نفرستاده است. من از طرف مهری نیامدهام. دنبال همکار سابقم معزز میگشتم که این پسرک در را باز کرد. فکر میکنم خانم معزز از اینجا رفته باشد. شما میدانید کی معزز از اینجا رفته است؟ مرد میگوید، من خانم معزز نمیشناسم. میترا خانم هم حدود هفت هشت سالی میشود که در این خانه هستند. پیرزن میگوید، به هر حال اگر کاری از دستم بربیاید حاضرم برای مهری انجام بدهم. خیلی به او مدیونم. و زیر لبی ادامه میدهد شاید هم آنطور که میگویند باعث و بانی بدبختیهایش من باشم. بعد رو میکند به مرد و میگوید، خوب، پدرش کجاست؟ مادرش کجاست؟ مرد سرش را به پیرزن نزدیک میکند و میگوید، روزی که آمد این محل ، میترا خانم را میگویم، با همین هرمز، که آنزمان دو سه سالش بود. گفت بیوه است، بعد از چند سال، بعضی وقتها مردی به این خانه رفت و آمد میکرد، که بعد از یکی دو سال غیبش زد، دیگر ما او را ندیدیم. یک هفته قبل بود که پلیس آمد و میترا خانم را با خودش برد. گفتند که شوهرش به قتل رسیده است. بعدش هم سفارشهای میترا خانم. تا بشود که این گرفتاری خاتمه پیدا کند. شما میتوانید مادربزرگ هرمز را پیدا کنید؟ پیرزن آهسته میگوید، مهری چند بار به او گفته است که شوهر میترا دائم او را کتک میزند، حتی بچه هم از اذیت او در امان نیست. بارها از او خواسته است که اگر میتواند کمکی به دخترش بکند، تا از اذیت و آزار شوهرش خلاص شود. بعد میپرسد، گفتید شماره تلفن مهری را دارید؟ مهری؟ مادربزرگ این پسر. تلفنی که میترا خانم از مادرش داد، اشتباه است. شما تلفنش را ندارید. پیرزن میخندد و میگوید هر وقت شهرستان بروم ممکن است سری به او بزنم. البته سعی میکنم حتما پیدایش کنم. به پسرک میگوید که غصه نخورد، بعد در طول خیابان راه میافتد و لنگ لنگان میرود. مرد هم از عرض خیابان رد میشود، تا به مغازهاش برگردد.
|
|